فقط جایی برای نوشتن.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سوم اسفند در حالیکه هیچ مشکلی نداشتم و خوش و خرم داشتیم زندگی میکردیم به علت فشارخون بالا بستری شدم، اونم در حالیکه یه دستم آنژیوکت داشت و یه دستم کاف بسته بودن برای فشارخون، دور شکمم دوتا کش و دستگاهی برای ثبت ضربان قلب بچه، و در انتها سوند برای جمع آوری ادرار. خلاصه که به صلیب کشیده بودنم و اجازه تکون خوردن نداشتم اونم تو یه اتاق تنها که حتی ساعت هم نداشت. خودم رو سرگرم میکردم با سوره هایی که حفظ بودم، با بچم حرف میزدم و میگفتم این ها تجربه های مشترک من و توعه مامان، تجربه ای که حتی بابا هم توش شریک نیست. بماند از تمام خاطرات بد سوند گذاشتن و جابه جایی آنژیوکت و گریه های شب تا صبح من که شاید روزی اومدم و تعریف کردم. بماند از تمام صحنه هایی که تو زایشگاه دیدم و استرس گرفتم. اون شب تا صبح، ثانیه ای خوابم نبرد. فردای اون روز، چهارم اسفند دم دمای ظهر فهمیدم که اوضاع خوب نیست و قراره تو سی و پنج هفتگی ختم بارداری بدن.سونوگرافی روز قبل وزن بچه رو 2700 اعلام کرده بود واسه همین خیلی نگران نبودم. یه جورایی دیگه فقط برام مهم بود از اون وضعیت به صلیب کشیده خلاص بشم.و حدود ساعت چهار عصر رفتم اتاق عمل.... . ادامه دارد فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 23 اسفند 1401 ساعت: 22:01

الان و این ساعت دقیقا یک هفته است که آقا صدرای ما به دنیا اومده.

باورم نمیشه یک هفته گذشت!!

چهارشنبه هفته پیش با فشارخون 16 بستری شدم و بعدازظهر پنجشنبه در حالیکه بارداریم 35 هفته بود سزارین شدم و آقا محمدصدرا اومد بغلمون اونم بعد از کلی نگرانی و ترس و اضطراب.

خدایا شکرت، شکرت، شکرت.

.

فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 14 اسفند 1401 ساعت: 14:49

صبحانه گرسنم شده بود حسابی، گفتم تخم مرغ آب پز کنم که یه جاییمو بگیره اخه حس میکردم این حجم گرسنگی با صبحانه سرد جمع نمیشه.البته این صبحانه ای که میگم ساعت شش صبح بودا، این شازده باعث شده صبحای ما بعد نماز شروع بشه. خیلی وقتا صبحانه میخوریم و تازه ساعت های نه و ده صبح میخوابیم.یه وقتایی هم، میم که بعد صبحانه میره سرکار من میخوابم. امروز دو روزه که ماه هشتم رو تموم کردیم و وارد آخرین روزهای این اتصال شیرین شدیم. این روزها که تکون میخوره گریه م میگیره، هم دلتنگشم و دوست دارم زودتر ببینمش و بغلم کنم و هم میدونم این روزها و این دقایق و این لحظات دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه. به محض به دنیا اومدنش روز به روز میزان وابستگی و نیازش به من کمتر میشه و روز به روز از من دورتر.... فکر نوجوونی و جوونیش که چقدر از من فاصله میگیره و دور میشه... پنجشنبه باید برم سونوگرافی که دیگه دکتر وقت و نوع زایمان رو مشخص کنه، از طرفی چون از انتظار بدم میاد دلم میخواد تا قبل عید به دنیا بیاد، از طرفی هم میگم حیفه که این روزهای تکرار نشدنی تموم بشه... یه روزایی که حالم خوب نیست واقعا خسته میشم از تهوع و سنگینی معده و راضی میشم به زایمان. باز تا حالم سبک میشه یا تکون میخوره میگم نهههه حیفه البته ناگفته نماند که یه مقدار ترس از زایمان هم فکرم رو مشغول میکنه. اما خب سعی میکنم زیاد بهش فکر نکنم بالاخره هرچی باشه میگذره. هفته پیش هم با پایه و گوشی چندتا عکس با لباس حاملگی گرفتیم تو اتاق خودش، بعضیاش که خیلی خوشگل شد. حالا یه روز هم فرصت کنم با اون یکی پیرهنم چندتا عکس بگیرم، من میگم صبر کنم شکمم بزرگتر بشه اما باز میترسم یهو زایمان کنم و داغ عکسا بمونه رو دلم. . فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 77 تاريخ : دوشنبه 1 اسفند 1401 ساعت: 17:45